|
out of world
|
||
|
تلخ.. خوشم به در به دری ها،مراخراب کنید مرا پرنده ی بی آشیان خطاب کنید درخت نیستم اما،به بادمعتقدم دلم شکسته تبرها!مرامجاب کنید به بوی مرگ خوشم،زندگی نمیخواهم برای کشتن من اندکی شتاب کنید نفس برآمدگان هم نفس نمیخواهند مرابه آتش بی همدمی عذاب کنید زمانه تلخ ،هوا تلخ ،زندگی تلخ مراشراب دهید و مراخراب کنید
عشق اختیاری نیست...دچارتانشوی،عشق رانمی فهمی توهیچ ازمن واین ماجرا نمی فهمی رفیق،نسبت من می رسدبه مجنون،آه وعشق سهم من است وشمانمی فهمی بدون آن که بفهمم شدم دچارعشق توخنده می کنی اما،مرانمی فهمی خیال می کنی آیاکه من پشیمانم؟ خیال می کنی آیا، مرانمی فهمی؟ منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن خیال توبه ندارم،چرانمیفهمی؟ ز عشق گفتم، ها .... حاضرم به تکرارش بگو که حرف مراتاکجانمی فهمی! وحرف آخرمن:عشق،اختیاری نیست دچارتا نشوی،عشق رانمی فهمی
مثلاعلمی...به آفتـــاب بگــو!!! سایـــه اش را ازسرم کــم کنــد به آفتــاب بگــو!!! توفیـــرچنــدانی نـــدارد کــه گردشش طبــق هیــأت بطلمیــوسی بــاشد یانجـــوم کپــرنیــکی مــهــم سرگیـجـــه ای اســت که سهــم وسرنــوشت مکتــوب من اسـت...
فراموش کناین همه دوربرداشته ای که چه؟ میخواهی به کجا که تاحالا نرسیده ای؟ آمده بودی چیزی به مابگویی وبروی. رفتی ونگفتی. توازاول هم بنای ماندن نداشتی! داشتی؟ حالاهم... اصلا فراموش کن فرض کن یکی بود یکی نبود...
به همین سادگی دل میبازیم و باد دلتنگی هایمان را دهان به دهان پراکنده میکند... به همین سادگی دل میکنیم و خاک بی قراری هایمان را سینه به سینه پنهان می کند...
بی پناه...بی پناه... ازآه مرگ آمدوازراه زندگی گاهی به مرگ می نگرم!گاه زندگی تومی هراسی ازشبح راه راه مرگ! من می هراسم ازغم جان کاه زندگی! بایدچگونه سوخت وبایدچگونه ساخت ای کاش بودعمرتوکوتاه زندگی... حتی نشد که تلخ بخندی برای من رفتی به بادمثل پرکاه زندگی ازمرگ باتوگفتم وگفتی که چاره نیست ازتوکجاپناه برم آه زندگی؟؟؟!!!....
ازشما هیچ نمیخواهم همین که سربه سر رویاهایم نگذاریدو سنگ به شیشه ی خوابم نزنید کفاف یک عمرتنهایی ام رامی دهد من که سروته زندگی ام را سنجاقی به هم می آورد... دیروز دهکده ی چشم هایت هرچه داشت ازمن بود امروز درشهردست هایت سرگردانم!!! منتظرم تلفن زنگ بزند وکسی ازآن سردنیا ساعتمرگمرابه من بگوید ومن چمدان خاطره هایم رابردارم ودرآسمان ناپدیدشومگوشی رابردار و هرچه دلت خواست بگو چه کارداری صدایت به گوش زندگی می رسدیانه!!!؟؟؟؟ این خط !!! به آخرش که برسی تازه می فهمی یک عمر همه ی حرف هایت را اشتباهی به مرگ گفته ای... فرهادخیال کرده که عاشق ترازاوپیدانمی شود دارم دنبال یک ساختمان صدطبقه می گردم که خودم راازآن بالا.... این زندگی هم که برای کسی شیرین نمی شود بالاخره یکی باید خودش راازاین پایین به آن بالا..... داردسرم گیج می رود گیج می رود گیج.....
شبیه خودم!!!ساـامــــ
چندروزه تصمیم گرفتم خودم باشم...تصمیم گرفتم یه کسایی روازصفحه ی زندگیم پاک کنم وبه جاش نقش یه کسایی رو پررنگ تر کنم
احساس میکنم بهترین تصمیم وگرفتم!!! ازروزای تکراری وآدمای تکراری خسته شدم ازدروغ شنیدن ها ونقش بازی کردن ها خسته شدم... میخوام خودم باشم همون سایه ی چندسال پیش که توگذرزمان گمش کرده بودم! حالاکه پیداش کردم میخوام باهاش بمونم حالا میفهمم که چقدردوسش دارم.... امشب را باخیال راحت به صبح برسانید حالاآنقدرشبیه خودم شده ام که به جای شما ازخواب بیدارنشوم...
آلبوم راورق می زدم شاید شباهت دورم راباخودم پیداکردم! نه! این زندگی سیاه وسفید عکسی نیست که من گرفته باشم.
باعشق آتشین توبیگانه نیستم امابه فکرکارشجاعانه نیستم مجنون به پای جرات خودماندوجان سپرد من می روم که آن همه دیوانه نیستم ازمن فقط همین دل مغرورمانده است حاضر به ترک این دل دیوانه نیستم حالا کبوترم و افق پیش روی من دیگر به دورشمع تو پروانه نیستم چندیست دل بریده ام ازشهرعاشقی گفتم که بازدرنزنی!خانه نیستم...!!!
آخ ! هنوز زخمیتم ورنج میبرم
دنیاهرآنچه بلاداشت ریخت برسرم مردم چه می کنندکه لبخندمی زنند؟؟ غم رانمیشودکه به رویم نیاورم قانون روزگارچگونه است لیکن چنین؟؟ درگیرجنگ تن به تن نابرابرم توآنقدرشبیه سنگی که مدتی است ازفکردیدن توترک می خوردسرم وامانده ام که تابه کجامی توان گریخت ازاینکه همیشه ندارندباورم من بازهم نوشته ام اینجا که خسته ام اینجابه روی هنوزهمین برگ دفترم حال مرانپرس که هنجارهامرا مجبورمی کنند بگویم که بهترم.... موضوع مطلب : درباره وبلاگ  آخرین مطالب پیوندها لوگو آمار وبلاگ  بازدیدامروز: 8 بازدید دیروز: 13کل بازدیدها: 83158011  |
||
|
